مشقِ مُدارا

فرسودگی

به خواب می‌­روم و می­‌میرم

و روح در نهایت کج­‌سلیقه‌گی

به انزوای کوچه­­‌پس­‌کوچه های سردرگُمی پناه می­‌برد

این روزها قایق­‌ها زیاد

تسلیم جریان روزمرگی می­‌شوند

و یکی یکی

در قلب دریاچه­‌ی مردگان پهلو می‌­گیرند

من نیز بی­‌آن­که بخواهم به رفتن دچارم

غرق در ناآگاهی­ عمیق

به حقیقت دردآور نیستی چنگ می‌­زنم

موریانه­‌هایِ همیشه مشغول

جسدهای معطل را به تشریح نشسته­‌اند

سایه‌­های بیکار به بازگشت فکر می­‌کنند

و قلب خواب هم‌چنان می­‌تپد

بی آنکه فکری برای بیداری­‌اش کنند

کابوس­‌ها در رفت و آمدند

و دروازه‌­ی نیستی هنوز به سمت روح باز است

لایه­‌های خواب را کنار می­‌زنم

ساعت را تنظیم می­‌کنم که به ارتفاع بی­‌خبری راه باز کند

حالا که دستی برای بیدار کردنم نیست

حالا که اتحاد مشتی قرص

تکلیف خواب‌ها را روشن می‌کنند

خورشید بر می­‌آید و می­‌بلعد اسرار ظلمت را

بی­‌آنکه بخواهم به زندگی بر می­‌گردم

به صبح

به اتاق تکرار من

به هستیِ بی‌­معنا

به روزهایی بلند و بی­قواره!

ادامه مطلب

مرگ ایستاده‌ی درخت

سیاوشانه از آتش گذشته‌ام اما

دو قطره اشک نیامد به چشم سودابه

کم آورده‌ام و روایت فراز و فرودهای روحی را می‌سپارم به صفحه‌ی روزنوشت‌هام. شنبه است و مثل همیشه این روز تماما متعلق به من است. چشمم می‌افتد به خرمالوهای کال و بی‌رنگ توی سبد حصیری، که او از چنگال حریص گنجشک‌های باغچه‌اش بیرون کشیده و با چه عشقی به خانه آورده. بعد از یک هفته نارنجی‌شان غلیظ‌تر شده و از آن حالت سفتی سخت درآمده‌اند، اما هنوز باید منتظر بمانند؛ باید منتظر بمانیم. می‌روم پشت پنجره. خرمالوهای همسایه باز پیشروی کرده‌اند. بعد از چهارپنج سال آن درخت لاغر بی‌رمق با چندتا خرمالوی نحیف، تبدیل شده به یک هیولای سبز که نمی‌توانند دست و پایش را جمع کنند. حالا با بی‌شمار میوه‌‌ی گرفته به دندان، از حد و مرزش گذشته و خم شده توی حیاط ما و برای درخت گلابی خشکیده‌ خط و نشان می‌کشد.

همیشه فرق این دو تا یادم می‌آورد اگر می‌خواهم بخشکم به عاقبت درخت گلابی نگاه کنم. درخت گلابی یادگار پدر همسایه است که سالها پیش کاشته و از دنیا رفته، بی‌آنکه در تمام عمرش ثمری داده باشد و حالا در انحصار گل‌های نحیف خودروست که شاخ و برگ خشکیده‌اش را بلعیده‌اند. تصویر این تناقض می‌گوید اگر می‌خواهم قد بکشم باید "بنشینم و صبر پیش گیرم" تا طبیعت خودش کارش را انجام بدهد وگرنه "حاصل بی‌حاصلی نبود به جز شرمندگی!" اما نیمه‌ی تاریکم کماکان امید را نشانه رفته و هشدار می‌دهد: شاید درخت گلابی تلاش خودش را کرده، اما گاهی واقعا نمی‌شود. شاید این خاک قابلیت پروراندن ندارد و درخت امکان سبز زیستن.

حالا یک زن کاملم

در بطن ذهنم شعری‌ ریشه دوانده که همیشه دلم می‌خواست خودم شاعر آن می‌بودم:

ای خدای بزرگ
که در آشپزخانه هم هستی
و روی جلد قرص‌های مرا می‌خوانی
لطفن کمی آن طرف‌تر!
باید همه‌ی این ظرف‌ها را آب بکشم
و همین‌طور که دارم با تو حرف می‌زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه! کمک نمی‌خواهم
خودم هوای همه‌چیز را دارم
پذیرایی جارو می‌خواهد
غذا سر نمی‌رود
به تلفن‌ها هم خودم جواب می‌دهم
و گردگیری این قاب…


یادت هست؟
این‌جا کوچک بودم
و تو هنوز خشمگین نبودی
و من آرام‌بخش نمی‌خوردم
درست بعد طعم توت فرنگی بود و خواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
ملافه
و رویاهایم
ببخش بی‌پرده می‌گویم
اما تو به جیب‌هایم
کیف دستی کوچکم
و حتی صندوقچه‌ی قفل‌دار من
چشم داشتی!

ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته‌ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب‌هایم پنهان نمی‌کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرام‌بخش می‌خورم
و به دکترم قول داده‌ام زیاد فکر نکنم
لطفن پایت را بردار
می خواهم تی بکشم!

#ناهید_عرجونی

رقص است زبان ذره

رقص است زبانِ ذرّه زیرا

جز رقص دگر بیان ندارد

"مولانا"

متاسفانه در چنین شرایطی نمی‌توانم متوقع باشم_آن‌هم به شرط علاقه‌‌مندی و خواننده‌ای خوب بودن_ کسی شعر و داستان من را بخواند.

از طرفی هم نمی‌شود خواند و نوشت و نوشت که ماحصلش بماند دست شِبه‌ناشران؛ گوشه‌ی انبارهای متروک.

دروغ است بگویم گاهی هر چند دیر، از شنیدن چنین خبرهایی خوشحال نمی‌شوم.

به هر حال برای ادامه دادن و پیش‌رفتن نیاز به کمی انعکاس بیرونی‌‌ست. اگرچه منتخب نبودم اما دلگرمی کوچکی بود که اینجا ثبت شد به یادگار.

از مجموعه شعر دومم به بعد هرآنچه نوشتم مدت‌ها درگیر مسائل نشر و حواشی‌اش بوده. دوری از محافل نقد و عدم بهره‌مندی از جلسات خوب ادبی هم مزید بر علت شد که خروجی نوشته‌هایم آن‌طور که می‌خواستم نباشد.

پس

به قول برتولت برشت:

وقتی از ضعف‌های ما حرف می‌زنید

درباره ما

با رافت داوری کنید.

**ظاهرا اساتید و منتقدان دانشگاه تربیت مدرس در برگزاری این مراسم دستی بر آتش داوری داشتند، از این منظر برای مجموعه شعرهایی که مهجور مانده‌اند جای امیدواری‌ست. منبع

**مدتی پیش میله‌ی بدون پرچم محبت کرد و در وبلاگش کتاب را معرفی کرد.

اگر فانی‌ام چیست این شور هستی؟

✨️

من چاهی را تعليم کرده‌ام که به آبی نمی‌رسد

ولی چه تاريکی زيبائی!

از آن‌سو

تاريکی زيرِ خاک

چاهی زده‌ست که به چهره‌ی من می‌رسد

من آبم، آب!

نگاهی به آسمان، مجهزم می‌سازد که سکوت کنم

آن لحظه که آب، به رنگِ خود پرخاش می‌کند

من آنم، آن لحظه‌ام.

و رنگِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می‌شود،

زنده‌تر می‌شود: آبی‌تر!

بیژن الهی

✨️

سکوت و دیگر هیچ

✨️

که مژده آرَمَت


که مژده آرمت
بهار زیر و رو کننده می‌رسد
نگاه کن ببین!
غمت مباد و داغ دوری‌ات مباد
که لاله‌ها به کوه روشنند و رنگ بسته‌اند
که خارهای سبز سر کشند
دمی کنار این دریچه بال‌های باز را در آسمان نظاره کن
ببین که لانه‌ها دوباره از پرندگان تهی است
ببین کسی به جای خویش نیست
اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل را
به پردهٔ همین شبِ نارسیده سر کنی
ببارمت نویدهای سرخ‌گونه‌ای

سیاوش کسرایی

ارمغان تاریکی

ترسید و با صدای بلند گفت: می‌ترسم.

پنجره‌ها محکم بسته بود

طنین صدای او اوج گرفت و پیچید:

می‌ترسم

در، صندلی، میزها، پرده‌ها، فرش‌ها

کتاب‌ها، شمع‌ها، قلم‌ها و تابلوها

همگی گفتند: می‌ترسم

از صدای ترس ترسید و فریاد زد: بس است!

اما (بس است!) طنین انداز نشد

از ماندن در خانه ترسید و به خیابان رفت

سپیدار را شکسته دید

به دلیل مجهولی

از تماشای درخت ترسید

نفربری شتابان از آنجا گذشت

از قدم زدن در خیابان هم ترسید

و ترسید که به خانه برگردد

اما چاره ای نبود

برگشت.

ترسید: کلید را درون خانه جا گذاشته باشد

همین که آن را در جیبش یافت، آرام گرفت

.

.

ترسید که خودش را هراسان بر صندلی جا گذاشته باشد

اما وقتی مطمئن شد

که خود اوست که وارد خانه شده، نه کسی دیگر

رو به روی آینه ایستاد

و چون چهره‌اش را در آیینه شناخت، آرام گرفت

به سکوت گوش فرا داد

نشنید که چیزی بگوید: می‌ترسم

آرام گرفت

و به دلیلی مبهم

دیگر نترسید.

محمود درویش