به خواب میروم و میمیرم
و روح در نهایت کجسلیقهگی
به انزوای کوچهپسکوچه های سردرگُمی پناه میبرد
این روزها قایقها زیاد
تسلیم جریان روزمرگی میشوند
و یکی یکی
در قلب دریاچهی مردگان پهلو میگیرند
من نیز بیآنکه بخواهم به رفتن دچارم
غرق در ناآگاهی عمیق
به حقیقت دردآور نیستی چنگ میزنم
موریانههایِ همیشه مشغول
جسدهای معطل را به تشریح نشستهاند
سایههای بیکار به بازگشت فکر میکنند
و قلب خواب همچنان میتپد
بی آنکه فکری برای بیداریاش کنند
کابوسها در رفت و آمدند
و دروازهی نیستی هنوز به سمت روح باز است
لایههای خواب را کنار میزنم
ساعت را تنظیم میکنم که به ارتفاع بیخبری راه باز کند
حالا که دستی برای بیدار کردنم نیست
حالا که اتحاد مشتی قرص
تکلیف خوابها را روشن میکنند
خورشید بر میآید و میبلعد اسرار ظلمت را
بیآنکه بخواهم به زندگی بر میگردم
به صبح
به اتاق تکرار من
به هستیِ بیمعنا
به روزهایی بلند و بیقواره!


