مشقِ مُدارا

خرم غمی که مایه چندین هنر شود

باید ادامه دهی

نمی‌توانم ادامه دهم

ادامه خواهم داد.

این جمله‌ی ساموئل بکت را امسال خیلی با خودم تکرار کردم. بالاخره هر چه باشد وحشت دوازده روز جنگ هم به بقیه‌ی خاطرات‌ و ترس‌های‌مان اضافه شد. تابستان هم طولانی بود، هم زود گذشت. ذهنم در مدار سکوت و تنهایی گرفتار بود و قلبم بی‌قرار، اما ساعت‌های تحمیلی و عبوس زندگی طبق روتین‌ها و برنامه‌هایش به جلو هُلم دادند و از من تعهد گرفتند زبان به گلایه باز نکنم.

غروب‌های دوشنبه، کلاس داستان‌نویسی را با دوازده نوجوان خلاق و مهربان پشت سر گذاشتم، چهل دقیقه‌‌ی اول هر ده جلسه در بی‌برقی و گرما و "خیلی هم عالیه که پیش همیمِ" کلاسِ B8 گذشت.

کانمن و ویکتور هوگو_به لطف ترجمه‌‌ و مقدمه‌ی دویست‌صفحه‌ای_سنگين‌ترین وزنه‌های مطالعاتی امسالم بودند. هنوز جلد دوم بینوایان مانده. تفکر سریع و کُند هم هنوز کلی حرف دارد، تازه اهل فن می‌فرمایند یک‌دور خوانش به کار نمی‌آید. شاهنامه را طبق برنامه‌ی این دو سه سال آهسته پیش می‌برم و رسیدم به دفتر چهارم؛ داستان دوازده‌رخ. برای زنگ تفریح هم بالاخره رفتم سراغ pdf نامه‌‌های هدایت که کندخوانی‌ها را جبران کنم، مثل گفتگو با کافکا دلچسب بود و خواندنی. خلاصه‌ی هشتاد و دو نامه این بود: از زمان ایشان تا امروز آب از آب تکان نخورده! "اگر راهنمای توریستی در اروپا برای خارجی‌ها می‌نویسند باید در ایران یک راهنمای زندگی برای مردمانش نوشت. چون در حقیقت مسئله‌ی زندگیِ بخور و نمیر کارش به جای باریک کشیده."

خلاصه که از تیر تا شهریور مدام به ورق‌های تقویم نگاه کردم و گفتم تا مهر چیزی نمانده...

و حالا واقعا چیزی به مهر نمانده!

تابستان گذشته

🎼 The future’s not ours to see