از بچگی اسم فاتح برایم نامی آشنا بوده، چون در منطقهای متولد شده و زندگی کردهایم که تماما مایملک فاتح یزدی محسوب میشد و به نام جهانش رونق گرفته بود. او در خاطرات کسانی که در قلمرو او کار کرده بودند در دستهی خوبها قرار داشت و البته به خاطر مصادرهی اموالش، در بین مردم کاملا معمولیِ کمدرآمد و ناراضی از شرایط، خاطرهای خوش با پایانی غمانگیز. هر وقت از کنار باغی که در آن دفن شده بود، میگذشتیم او را اسیری میدیدیم که در قفس بیانصافیهای روزگار گرفتار شده باشد و برایش دل میسوزاندیم.
بعدها که دو خط تاریخ خواندم، انواع روایتها را مرور کردم اما همچنان حضور فاتح را برای این شهرِ فقیرِِ بدون زیرساختهای لازم برای یدککشیدن عنوان شهر غنیمت میدانستم، اگرچه آنچنان که باید قدرش را ندانستند. حالا پس از سالها دور و بر باغ و بوستانش، يادوارههایی سبز شده که او را واقف بزرگ و فاتح کرج نوین معرفی کردهاند. کسانی که در بناهای کاشته شده در باغهای او نشستهاند، صلاح دیدهاند از او به نیکی یاد کنند. شاید به لطف سریال تاسیان و سرگذشت جمشید نجات بود که اخیرا ورزشکاران سحرخیِزِ مهاجر، بحث داغ سرگذشت او را با هم به اشتراک میگذراند، دربارهی اموال و گذشتهی به تاراج رفتهاش کنجکاوی میکنند و با حسرت و دلسوزی از او و کارهای بزرگش سخن میگویند. این پیادهرویها که تمام بشود دوباره این درختان اصیل میمانند و خاطرهی مردی که هر بار با روایتی متفاوت از صندوقچهی تاریخ بیرون میآید.