مشقِ مُدارا

عشق قابیل است

امروز سر کلاس دوازدهمی‌ها از مولانا گفتم و نی‌نامه را شروع کردیم. به خاطر ضریب بالای درس ادبیات و نکته‌های ناتمام زبانی و ادبی همه از لذت ادبیات واقعی محروم شده‌ایم. مجبورم به هر شیوه‌‌ای ساعت درسی را جذاب نشان بدهم. در کنار روایت عشق و مولانا و رفاقت نامتعارفش با شمس [بر اساس اطلاعات زرد و خاله‌زنکی مجازی] دو غزل از زنده‌یاد نجمه زارع را به یاد گذشته مرور کردم و ناگهان چشم‌های خوابیده و حس‌های زنگار گرفته بیدار شدند و چقدر به وجد آمدند!! که مگر می‌شود شعر این‌همه درد عشق را بفهمد؟! که به جز مدح و ثنا، حماسه و حدیث عشق به وطنی که کاری برای‌مان نکرده و بیداد ظالمان و دماوندیه و ... شعری که رنج مای زمینی را بشناسد داریم؟

و این‌گونه با تمام فراز و فرود‌های تدریس، با همین تلنگرهای کوتاه، گهگاهی شور عاشقی مثل نسیمی نامحسوس از روح‌ ما نیز می‌گذرد و یادآوری می‌کند که هنوز می‌شود از عشق سخن گفت و به شعر اعتماد کرد، و هنوز می‌توان از خدای ادبیات یاری خواست.

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست‌ترش داشته، به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد

گلایه‌ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق‌هقِ تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که نه...! نفرین نمی کنم... نکند
به او -که عاشق او بوده‌ام- زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

عنوان هم بیتی از ایشان است:

عشق قابیل است قابیلی که سرگردان هنوز

کشته خود را نمی‌داند کجا پنهان کند.

ساعت باران گذشته است

ساعت باران گذشته است
و ساعت شکفتن رنگ‌هایی که خاموش‌اند
بیهوده این پرنده عقربه‌هایش را باز می‌کند.

اتاق ابری است و باد می‌آید
من فاصله‌ی تاریکی رنگ‌ها را
اندازه می‌گیرم

سکوت زیاد گود نیست
اما پهنه‌های تنهایی بی‌انتهاست
وقتی هزاربار گرد تاریکی درها می‌چرخم
با پیچ محزون ساقه‌ها
و اسبانی مرده زیر قدم‌هایم
که می‌چرخند و نمی‌چرخند
و از زنگوله‌های‌شان صدایی نمی‌آید

سکوت کش می‌آید بین این نقطه‌های کور
و منقار عقربه‌ها
مثل قدم‌ها
از برچیدن تاریکی خسته می‌شوند

ساعت باران گذشته است
فقط باد می‌آید
اما مگر چقدر به یادِ باد می‌مانیم؟

نازنین نظام‌شهیدی(۱۳۸۳_۱۳۳۳)

Beyond Desolation

تمامی الفاظ جهان را در اختيار داشتيم

و آن نگفتيم

كه به كار آيد،

چرا كه تنها يك سخن، يك سخن در ميانه نبود:

🕊

ما نگفتيم

تو تصويرش كن!

شاملو

دلم می‌خواست برای مِهری که گذشت از برخی کتاب‌های خوانده‌شده یا مثلا از دفترهای مالده لائوریس بریگه و نثر زیبایش بنویسم، اما مدتی‌ست به کم‌گویی دچارم‌! سری زدم به این صفحه‌ی سپید برای اینکه مهر دستِ خالی نماند.🍁

🎵گوستاوو سانتائولایا

غروب غزل

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس‌که روزها را با شب شمرده بودم

يک عمر دور و تنها، تنها به جرم اين‌که

او سرسپرده می‌خواست، من دل سپرده بودم

يک عمر می‌شد آری در ذره‌ای بگنجم

از بس که خويشتن را در خود فشرده بودم

در آن هواي دلگير وقتی غروب می‌شد

گويی به‌جای خورشيد من زخم خورده بودم

وقتي غروب می‌شد، وقتي غروب می‌شد

کاش آن غروب‌ها را از ياد برده بودم

خداحافظ پدرِ مهربانِ غزل✨️

#محمدعلی_بهمنی

پیشکش به اردیبهشت

از دل و دیده، گرامی‌تر هم

آیا هست؟

- دست

آری، ز دل و دیده گرامی تر:

دست

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا،

دستاورد است

هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین

سلطنت را که شنیده ست چنین؟

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست

در فروبسته ترین دشواری،

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سرخود، بانگ زدم:

- هیچت ار نیست مخور خون جگر،

دست که هست

ادامه مطلب

صفحه‌ی آخر

بادبادک رفت بالا

قرقره از غصه لاغر شد

بادبادک جان!

چه می‏‌بینی از آن بالا؟

در میان جاده‌ها آیا غباری هست؟

بر فراز تخته‌سنگ

آیا نشان از نعلِ اسبِ تک‌سواری هست؟

بادبادک جان!

ببین آیا بهاری هست؟

عمران صلاحی

✨️بالاخره ۱۴۰۲ هم به دور پایانی رسید. با آرزوی حال خوب و سبز شدن دوباره✨️

و برای پایان‌بندی این سال:

● اخیرا فیلم خوب و تاثیرگذار (origin) را تماشا کردم، در حالی‌که داشتم دلبند را می‌خواندم از تونی موریسون. یکی از شخصیت‌های فیلم از علاقه‌اش به تونی موریسون می‌گفت و داستان هر دو چیزی بود فراتر از تفکرات نژادپرستانه.

بهانه‌های ساده

در اتاقی که به اندازه‌ی یک تنهایی‌ست
دل من
که به اندازه‌ی یک عشق است
به بهانه‌های ساده خوشبختی خود می‌نگرد
به زوال زیبای گل‌ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان کاشته‌ای
و به آواز قناری‌ها
که به اندازه یک پنجره می‌خوانند...

فروغ

● عکس برمی‌گردد به زمستان‌هایی که سوغات‌شان برف بود و شوقی برای شبیه‌سازی خاطره‌هایی دور.

از فروغ‌خوانی‌ها ۱

بعد از تو

دیدار در شب