مشقِ مُدارا

در آغوش درخت

دست مریزاد آقای کارگردان!

ساده بگویم؛ صداقتی که به آن ایمان دارید شبیه زمزمه‌ی درخت مقدس توت در جای‌جای فیلم خوش‌ساخت‌تان مشهود بود. شما زندگی واقعی و واقعیت زندگی را بدون شعارهای معمول به تصویر کشیدید و تمام آن دقایق و ظرافت‌ها عجیب به جان نشست.

موزۀ تاریـخ

چند روز پیش در موزه هنرهای معاصر نقاشی گرنیکا را دیدم؛ اثر پر تفسیر و مشهور پیکاسو. در میان توضیحات درباره‌ی نقاشی، یکی از جالب‌ترین جمله‌هایی که توجهم را جلب کرد جواب پیکاسو بود درباره‌ی اثرش. این‌که سربازی آلمانی با دیدن این نقاشی پرمعنا پرسیده بود: «این کار شماست؟» و پیکاسو در جواب گفته بود: «نه، کار شماست.» شبیه این عبارت را در رمانی سراسر تحقیر می‌خوانم: «وقتی استادان کنسرواتوار مرکزی، آه بینگِ آهنگساز را کشف کردند، آن نوازنده‌ی نابینا هفتادسالگی را پشت سر گذاشته بود. حرفی که زد معروف شد: اگر فقط ده سال زودتر آمده بودید، می‌توانستم بهتر برایتان بنوازم.»

«نگویید چیزی نداریم» یکی از آن آثاری‌ست که زندگی دو نسل از خانواده‌ای چینی را به تصویر می‌کشد. تابلویی که نیاز به شرح و تفسیر ندارد. روایت «نسلی که انقلاب فرهنگی سرشار از بی‌عدالتی و تحقیر در دهه‌ی 1960 را تجربه کرد و فرزندانش، دانشجویانی که خشونت و قتل عام از سوی حکومت را در رویدادهای 1989 میدان تیان آن‌من پشت سر گذراندند.» داستان سرگذشت‌های ناتمام بی‌شماری که دچارند به تباهی.

مسببان رنج‌ها و فجایع بشری همیشه همین‌گونه استوار در حاشیه‌ی جنایات خود به تماشای رنج‌ها می‌ایستند و مرگ‌های دسته‌جمعی را صرفا آمار تفسیر می‌کنند و شر ضروری. انگار هیچ‌گاه حق انتخاب نداشته‌اند و جنگ محتمل‌ترین امکانی‌ست که دست‌های آلوده‌شان به آن نه محتاج، که مشتاق است. آنها به دنبال دستاوردند اما گویی از فهم این نکته عاجزند که «مرگ چیزی را حفظ نمی‌کند.» آن‌هم مرگی که عرصه‌ی تمامیت فرهنگ و تمدن را نشانه می‌رود.

به همین سادگی

خانم دلوی را می‌خوانم و فیلم Tully را تماشا می‌کنم. زنانی در آستانه‌ی میانسالی که مسئولیت‌هایی دارند فراتر از توان‌شان.؛ پیچیدگی مادر بودن! درباره‌ی هر دوی‌شان به قدر کافی گفته‌اند و نوشته‌اند و باز هم خواهند گفت. پایین تصویر سمت راست اما، حدیثی کاملا شخصی‌ست. با رنگ و لعاب فیلم‌ها فرق دارد. درباره‌ی روزی‌ست که تمام نمی‌شد. روزهایی که گاه عجیب دنباله‌دارند و به جایی نمی‌رسند. چندان موافق زنانه‌_مردانه‌کردن بارِ هستی نیستم. هرچه فکر کردم چطور می‌شود روزهایی این چنین را جدی نگرفت و به راحتی گفت «این نیز بگذرد» تنها یک راه حل به ذهنم رسید. شب در نهایت خستگی شنوندگانم را پای تلویزیون نشاندم، این تصویر را روی صفحه‌ی بزرگ سیاه نمایشی انداختم و در قالب طنز و شیطنت به شرح وظایف اجباری‌ام در این تصویر پرداختم. سعی کردم گوی غلتان و بی‌قرار خستگی را در حاشیه‌ی همان خنده‌ها متوقف و پنهان کنم. داستان این دو کتاب و فیلم به یادم آوردند این جنگ هرگز تمام نمی‌شود و فردا روز دیگری‌ست؛ به همین سادگی!

«عشق و دین! در دل گفت ظالم‌ترین چیزهای جهان‌اند،...خودش هرگز تلاش کرده بود کسی را به کیش خود درآورد؟ مگر نه این‌که می‌خواست همه صرفا خودشان باشند؟» خانم دلوی/ ص 192

«آدم‌ها وقتی خوشبخت‌اند، ذخیره‌ای دارند که از آن برداشت می‌کنند. حال آنکه او همچون چرخی بدون تایر بود که هر سنگریزه‌ای تکانش می‌داد.» ص196

«بعد هم این دهشت؛ این عجز مقهورکننده، که پدر و مادر در دستان آدم می‌گذارند، این زندگی که باید تا به انتها آن را زیست، باید با طمانینه آن را راه برد؛ در اعماق قلبش ترسی هولناک بود.» ص262

«...احساس کرده بود زندگی همین است، آدم روی دیوار خط می‌کشد_نومید از روابط انسانی.[پرده‌ها را هر روز کنار می‌زنیم] ص 271

چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش!

من سال‌هاست در این عرصه (تیراندازی با کمان) حضور دارم، از انقلاب به شریعتی و از این دو نقطه به آزادی؛ اما نه در نقش اصلی. فراز و فرودها، شکست‌ها و پیروزی‌ها، اشک‌ها و لبخندها را می‌بینم اما فقط همراه و همدلم با آرزوهای فرزندانم و از هر تیری که روانه می‌کنند چیزی می‌آموزم. این‌که چطور برای تمرکز و رسیدن به هدف باید امید داشت و استمرار! حمایت مُدام و فهم جهان آن‌ها را. آموختن رمز و راز معلم خوب‌‌بودن و بلدشدنِ شاگردپروری را! و اصطکاک تلاش تو و خاک بی‌حاصل را!

من ادبیات را برگزیدم که گوشه‌ی امنی می‌طلبد و فراغتی، اما زندگی کار خودش را می‌کند و با شیوه‌ و منطق جبری خودش تو را پیش می‌برد. این‌ها مینیمال‌های ظاهرا امیدبخشی‌ست در میانه‌ی مسیر، در بطن اخبار تلخ و ناگوار، آن‌هم در هزاره‌ای که مدعی تمدن و فرهنگ و آگاهی‌ست و من باید در دل روزمرگی‌ها و ابتذال گاه و بیگاهش به این بیندیشم که «در من چه می‌گذرد وقتی جهان در گذرست؟»

از این گونه زیستن

سرِ استاد کاکاوند سلامت! اونقدر سر کلاس از این شعر نصرت رحمانی با اندوه یاد می‌کرد که هر وقت اشتیاق اغراق‌شده‌ی کسی رو برای رفاقت می‌بینم با خودم مرورش می‌کنم و دلم می‌خواد از همون اول این کلمات رو به قامت رفاقت‌های قراردادی ضمیمه کنم:

ای دوست
این روزها
با هر که دوست می‌شوم احساس می‌کنم
آنقدر دوست بوده‌ایم که دیگر
وقت خیانت است
انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیری‌ست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره‌ای
من هیچ کاره‌ام: یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی!

*نقاشی به "زلالی یک عشق" اثری‌ست از ایران دروّدی. بعد از پنج سال، دوباره در فاصله‌ی دو نقطه را خواندم و این‌بار جور دیگری او را می‌فهمم؛ زیبا زیستن زنی به نام ایران را.

مُـــراقِــبـــات

بالاخره امتحانات تمام شد. روزهای فشرده و پُرتنش برای بچه‌های شب امتحانی و فراغت بیشتر برای معلم‌ها. امسال ادبیات بچه‌ها واقعا ضعیف بود آن‌هم در مدرسه‌ای که در ثبت‌نام ورودی‌های جدید دهم سختگیری کرده بود. به خاطر یک‌دست نبودن‌شان، مدام در حال تقویت پایه‌های ضعیفی بودیم که ماحصل فرار از کلاس‌‌های آنلاین و درس‌های عمومی سه‌چهار سال گذشته بود و از همه بیشتر ادبیات لطمه خورده بود. ترس از دستور زبان و تنوع آرایه‌های ادبی! سعی کردم بیشتر از شیوه‌های تشویقی استفاده کنم که نتیجه‌اش بد نشد. در حین تدریس ناخنکی به مجموعه‌نامه‌های نیمایوشیج می‌زدم، روزمرگی‌های معلم و شاعری بزرگ مانند او امیدبخش بود. آل احمد در ارزیابی شتابزده کمی از نیما گفته و در کتاب دهم به خاطر درس "پیرمرد چشم ما بودِ" آل احمد درباره‌ی نیما و شعر زیاد حرف زدیم.

در این فرصت مغتنم یک‌ماهه که فقط برای مراقبت‌های کوتاه به مدرسه می‌رفتیم، فیلم‌های خوبی دیدم و کتاب‌های خوبی خواندم. شاید چون می‌دانستم در نهایت به روزهای شلوغ برمی‌گردم قدر این لحظات را بیشتر دانستم. به نظرم رسید خلاصه‌ای از هر کدام را اینجا بگذارم برای گریز از فراموشی.

1- آنجا که دیگر دلیلی نیست: گفتگوی ذهنی مادری نویسنده با پسر شانزده‌ساله‌اش که ناگهان خودکشی کرده. داستان فرم متفاوتی دارد، روایت سوگی‌ست تلخ. دیالوگ‌ها عمیق‌اند و زبان نقش برجسته‌ای ایفا می‌کند.

2- جام جهان‌بین: مجموعه مقالاتی از استاد محمدعلی اسلامی ندوشن در حوزه‌ی ادبیات تطبیقی و نقد. با این‌که امروزه در این زمینه زیاد کار شده اما در دوران خودش اثر ارزشمندی بوده و حتی امروز هم حرف زیادی برای گفتن دارد. توجه نویسنده به ظرافت‌های آثار بزرگ ادبی و روایت ساده و روانش کتاب را خواندنی کرده.

3-مرگ و دختر جوان: نمایشنامه‌ای خواندنی از آریل دورفمان درباره‌ی دختری که در جریان شکنجه‌های سخت، صدای پزشکی متجاوز در ذهنش می‌ماند تا بعدها از سر اتفاق با او مواجه شود. پزشکی که تجاوز و شکنجه را با موسیقی همراه می‌کند. طنین موسیقی شوپرت و دختری که متحیر است چگونه می‌شود هم‌زمان هم شکنجه‌گر بود و هم اهل هنر؟ (موسیقی مرگ و دوشیزه) در مقدمه آمده:

«وقتی نوشتن مرگ و دختر جوان را شروع کردم، متوجه شدم شخصیت‌های نمایشنامه در پی پاسخ سوالاتی هستند که بسیاری از مردم شیلی در خلوت از خود می‌پرسند، ولی گویا هیچ‌کس نمی‌خواهد آن‌ها را آشکارا مطرح کند: شکنجه‌گران و شکنجه دیدگان چگونه می‌توانند در یک سرزمین در کنار هم زندگی کنند؟ چگونه می‌توان جراحات کشوری را التیام بخشید که سخت از سرکوب آسیب دیده و ترس از بی‌پرده سخن‌گفتن بر همه جای آن سایه افکنده است؟ آن‌گاه که دروغگویی به عادت تبدیل شده، چگونه می‌توان به حقیقت دست یافت؟ چگونه می‌توانیم گذشته را زنده نگه داریم بی‌آن‌که اسیر آن باشیم؟ و چگونه آن را به فراموشی بسپاریم بی‌آن که بیم تکرارش در آینده وجود داشته باشد؟»

4- آخرین روز یک محکوم: رمانی کوتاه از ویکتورهوگو همراه با داستان کلود بی‌نوا درباره‌ی تقبیح حکم اعدام.

5- فیلم Manchester by the sea: برای عده‌ای سازش با اندوه میسر است، اما برخی دیگر در تاریکی محضِ رنج معلق‌اند و از درون مُرده. فیلمی فراموش‌نشدنی با موسیقی‌ای بی‌نظیر.

6- فیلم اسب دوپا: به کارگردانی سمیرا مخملباف. قصه‌ی استحاله‌ی آدمی. بازی بچه‌ها و کارگردانی بسیار درخشان بود و تلخ بود، تلخ!

تب شعله کم نگردد ز گسستن شراره

در آن روزِ تاریک مطلق

که آن را سکوتی مطلق فرا گرفته بود

...

در اولین نگاه در وجودم غم غیر قابل تحملی را دریافتم

شعری را می‌دیدم که فرار بیهوده‌ام را از این ورطه نشان می‌داد

شعر دیوارهای متروک و بی‌کس

شعر کامیونهایی که اجساد درختان مرده را حمل می‌کنند

همراه با وجدان‌های افسرده‌ی دیگر مردمان

همه جا زمهریر بود و برودت

یک‌جور غرق شدن

برای پیدا کردن ذات زندگی

گسیختگی Detachment فیلمی‌ست آمریکایی محصول سال 2011 به کارگردانی تونی کِی با بازی آدرین برودی دربارهٔ نظام آموزشی دبیرستانی. داستانی به شدت تاثیرگذار که روایت‌گر آشفتگی درونی آدم‌هایی‌ست که در چرخه‌ی نظام آموزشی گرفتارند و راه گریزی ندارند. در شروع فیلم معلمان مدرسه‌ به معرفی خود و نحوه‌ی انتخاب شغل‌شان می‌پردازند. هر کدام از این خرده‌روایت‌ها در موازات داستان هنری بارتز معلم دغدغه‌مندی‌ست که به صورت آزمایشی و به مدت یک‌ماه به این مدرسه وارد می‌شود.

به نظر او بیشتر معلمان فکر می‌کنند می‌توانند تغییری ایجاد کنند، راهنما باشند و پیچیدگی‌های زندگی را به بچه‌ها بیاموزند، چرا که خود او از چنین راهنمایی بی‌بهره بوده. اما دوران سرکشی دانش‌آموزان به اوج خود رسیده و احترامی برای مدرسه و معلمان قائل نیستند. هنری در این بین خود از دردی درونی رنج می‌برد، برای همین می‌تواند درد مشترک تک‌تک دانش‌آموزان و همکاران خود را حس کند. وی به برنامه‌های درسی توجه چندانی نشان نمی‌دهد، در عوض نوشتن صادقانه و بی‌نقاب را به بچه‌ها توصیه می‌کند. خود نیز روزمرگی‌هایش را می‌نویسد و معمولا گزینه‌ی انتخابی‌اش برای هدیه‌دادن دفتر ثبت خاطرات روزانه است و از کتابچه‌ای که به همراه دارد شعرها و کلمات قصار بزرگان را می‌خواند. اولین و تنها قانون وی در کلاس این است که اگر نمی‌خواهید سر این کلاس نیایید. اولین موضوع برای نوشتن نیز این است که «فکر کنید مُردین، می‌خواید دوست و خانواده‌تون در مراسم تشییع جنازه‌ی شما چی بگن؟!» در این سن کدام دانش‌آموز است که به مرگ و خودکشی فکر نکرده باشد؟! پس از نوشتن استقبال می‌کنند. جلسه‌ی بعد آقای معلم نامه‌ها را با صدای بلند برای بچه‌ها می‌خواند، بعضی‌ها بی‌نام و بقیه با نام خودشان، بی‌هیچ احساس گناهی.

کم‌کم هِنری اعتماد دانش‌آموزان را به خود جلب می‌کند اما برخلاف آقای کیتینگ در انجمن شاعران مرده در انتهای فیلم تحول چندانی در بچه‌ها شکل نمی‌گیرد، چون همه‌ی‌شان ناگزیرند به بطن جامعه و نبردهای روزمرگی برگردند. از طرفی آقای معلم نمی‌تواند علاوه بر مصائب خود، رنج دیگران را بیش از این به دوش بکشد، زخم‌هایی که حتی فرصت عاشقی را از او می‌گیرند. پدربزرگ او دوران زوال عقل را سپری می‌کند و هربار نقبی به گذشته می‌زند. اما هنری نمی‌خواهد به گذشته برگردد چون از نظر او هر کدام از آن‌ها به شکلی متفاوت گذشته را به خاطر می‌آورند. فیلم مانند نامش در آشفتگی غوطه‌ور است اما حس همدلانه‌ی مخاطب را با تمام شخصیت‌ها بیدار می‌کند. همدلی با همه‌ی شخصیت‌ها؛ شاید به جز والدینی که فقط برای پرخاش و توهین پا به مدرسه می‌گذارند. درک موقعیتهای دشوار از مدیر گرفته که به خاطر وضعیت بد آموزشی و عدم پیشرفت در آستانه‌ی بازنشستگی اجباری‌ست تا همکارانی که مورد بی‌احترامی در مدرسه‌اند و نادیده گرفته شده در کانون خانواده؛ مردیت دختر هنرمند و کشف‌نشده‌ی داستان و پناه بردن نوجوانی خیابانی به هِنری در همان ابتدا که با پرسیدن ?where are you going داستان را به اوج خود می‌رساند و سرگشتگی هِنری را.

فیلم گسیختگی متعلق به زمان و مکان و گروه خاصی نیست. اغلب ما از گذشته و حتی تا امروز که شیوه‌های نوین تدریس را در بوق و کرنا می‌کنند، سیستم معیوب و از هم گسیخته‌ی نظام آموزشی را درک کرده‌ایم و به چرایی آن واقفیم اما مانند همین روایت راه حل درخوری برای درمان نمی‌یابیم.

1. جایی خواندم اگر زخمت را درمان نکنی به کسانی زخم خواهی زد که نقشی در زخمی کردنت نداشته‌اند.

2. چون هنری بارتز با دانش‌آموزان سرکش کلاسش عکس دسته‌جمعی نداشت، عکس کلاس خودم را بهش تحمیل کردم. من در این دختران چیزی جز زیبایی ندیدم.

3. در روزهای کرونا‌زده برای بچه‌ها انشایی نوشتم و خواندم. فکر کردم بد نباشد اینجا هم بماند به یادگار.