ترسید و با صدای بلند گفت: میترسم.
پنجرهها محکم بسته بود
طنین صدای او اوج گرفت و پیچید:
میترسم
در، صندلی، میزها، پردهها، فرشها
کتابها، شمعها، قلمها و تابلوها
همگی گفتند: میترسم
از صدای ترس ترسید و فریاد زد: بس است!
اما (بس است!) طنین انداز نشد
از ماندن در خانه ترسید و به خیابان رفت
سپیدار را شکسته دید
به دلیل مجهولی
از تماشای درخت ترسید
نفربری شتابان از آنجا گذشت
از قدم زدن در خیابان هم ترسید
و ترسید که به خانه برگردد
اما چاره ای نبود
برگشت.
ترسید: کلید را درون خانه جا گذاشته باشد
همین که آن را در جیبش یافت، آرام گرفت
.
.
ترسید که خودش را هراسان بر صندلی جا گذاشته باشد
اما وقتی مطمئن شد
که خود اوست که وارد خانه شده، نه کسی دیگر
رو به روی آینه ایستاد
و چون چهرهاش را در آیینه شناخت، آرام گرفت
به سکوت گوش فرا داد
نشنید که چیزی بگوید: میترسم
آرام گرفت
و به دلیلی مبهم
دیگر نترسید.
محمود درویش