
دست مریزاد آقای کارگردان!
ساده بگویم؛ صداقتی که به آن ایمان دارید شبیه زمزمهی درخت مقدس توت در جایجای فیلم خوشساختتان مشهود بود. شما زندگی واقعی و واقعیت زندگی را بدون شعارهای معمول به تصویر کشیدید و تمام آن دقایق و ظرافتها عجیب به جان نشست.

دست مریزاد آقای کارگردان!
ساده بگویم؛ صداقتی که به آن ایمان دارید شبیه زمزمهی درخت مقدس توت در جایجای فیلم خوشساختتان مشهود بود. شما زندگی واقعی و واقعیت زندگی را بدون شعارهای معمول به تصویر کشیدید و تمام آن دقایق و ظرافتها عجیب به جان نشست.

در آن روزِ تاریک مطلق
که آن را سکوتی مطلق فرا گرفته بود
...
در اولین نگاه در وجودم غم غیر قابل تحملی را دریافتم
شعری را میدیدم که فرار بیهودهام را از این ورطه نشان میداد
شعر دیوارهای متروک و بیکس
شعر کامیونهایی که اجساد درختان مرده را حمل میکنند
همراه با وجدانهای افسردهی دیگر مردمان
همه جا زمهریر بود و برودت
یکجور غرق شدن
برای پیدا کردن ذات زندگی
گسیختگی Detachment فیلمیست آمریکایی محصول سال 2011 به کارگردانی تونی کِی با بازی آدرین برودی دربارهٔ نظام آموزشی دبیرستانی. داستانی به شدت تاثیرگذار که روایتگر آشفتگی درونی آدمهاییست که در چرخهی نظام آموزشی گرفتارند و راه گریزی ندارند. در شروع فیلم معلمان مدرسه به معرفی خود و نحوهی انتخاب شغلشان میپردازند. هر کدام از این خردهروایتها در موازات داستان هنری بارتز معلم دغدغهمندیست که به صورت آزمایشی و به مدت یکماه به این مدرسه وارد میشود.
به نظر او بیشتر معلمان فکر میکنند میتوانند تغییری ایجاد کنند، راهنما باشند و پیچیدگیهای زندگی را به بچهها بیاموزند، چرا که خود او از چنین راهنمایی بیبهره بوده. اما دوران سرکشی دانشآموزان به اوج خود رسیده و احترامی برای مدرسه و معلمان قائل نیستند. هنری در این بین خود از دردی درونی رنج میبرد، برای همین میتواند درد مشترک تکتک دانشآموزان و همکاران خود را حس کند. وی به برنامههای درسی توجه چندانی نشان نمیدهد، در عوض نوشتن صادقانه و بینقاب را به بچهها توصیه میکند. خود نیز روزمرگیهایش را مینویسد و معمولا گزینهی انتخابیاش برای هدیهدادن دفتر ثبت خاطرات روزانه است و از کتابچهای که به همراه دارد شعرها و کلمات قصار بزرگان را میخواند. اولین و تنها قانون وی در کلاس این است که اگر نمیخواهید سر این کلاس نیایید. اولین موضوع برای نوشتن نیز این است که «فکر کنید مُردین، میخواید دوست و خانوادهتون در مراسم تشییع جنازهی شما چی بگن؟!» در این سن کدام دانشآموز است که به مرگ و خودکشی فکر نکرده باشد؟! پس از نوشتن استقبال میکنند. جلسهی بعد آقای معلم نامهها را با صدای بلند برای بچهها میخواند، بعضیها بینام و بقیه با نام خودشان، بیهیچ احساس گناهی.
کمکم هِنری اعتماد دانشآموزان را به خود جلب میکند اما برخلاف آقای کیتینگ در انجمن شاعران مرده در انتهای فیلم تحول چندانی در بچهها شکل نمیگیرد، چون همهیشان ناگزیرند به بطن جامعه و نبردهای روزمرگی برگردند. از طرفی آقای معلم نمیتواند علاوه بر مصائب خود، رنج دیگران را بیش از این به دوش بکشد، زخمهایی که حتی فرصت عاشقی را از او میگیرند. پدربزرگ او دوران زوال عقل را سپری میکند و هربار نقبی به گذشته میزند. اما هنری نمیخواهد به گذشته برگردد چون از نظر او هر کدام از آنها به شکلی متفاوت گذشته را به خاطر میآورند. فیلم مانند نامش در آشفتگی غوطهور است اما حس همدلانهی مخاطب را با تمام شخصیتها بیدار میکند. همدلی با همهی شخصیتها؛ شاید به جز والدینی که فقط برای پرخاش و توهین پا به مدرسه میگذارند. درک موقعیتهای دشوار از مدیر گرفته که به خاطر وضعیت بد آموزشی و عدم پیشرفت در آستانهی بازنشستگی اجباریست تا همکارانی که مورد بیاحترامی در مدرسهاند و نادیده گرفته شده در کانون خانواده؛ مردیت دختر هنرمند و کشفنشدهی داستان و پناه بردن نوجوانی خیابانی به هِنری در همان ابتدا که با پرسیدن ?where are you going داستان را به اوج خود میرساند و سرگشتگی هِنری را.
فیلم گسیختگی متعلق به زمان و مکان و گروه خاصی نیست. اغلب ما از گذشته و حتی تا امروز که شیوههای نوین تدریس را در بوق و کرنا میکنند، سیستم معیوب و از هم گسیختهی نظام آموزشی را درک کردهایم و به چرایی آن واقفیم اما مانند همین روایت راه حل درخوری برای درمان نمییابیم.
1. جایی خواندم اگر زخمت را درمان نکنی به کسانی زخم خواهی زد که نقشی در زخمی کردنت نداشتهاند.
2. چون هنری بارتز با دانشآموزان سرکش کلاسش عکس دستهجمعی نداشت، عکس کلاس خودم را بهش تحمیل کردم. من در این دختران چیزی جز زیبایی ندیدم.
3. در روزهای کرونازده برای بچهها انشایی نوشتم و خواندم. فکر کردم بد نباشد اینجا هم بماند به یادگار.

نمیدانم دختران مستند خواب ابریشم حالا کجا هستند و چه میکنند، اما انگار خود خود ما بودیم که اینقدر صادقانه رو به دوربین لبخند زدیم و از دردهایمان گفتیم؛ در حالیکه نمیدانستیم این دردها درمان نخواهد شد و باز دخترانمان همین رنجها را به دوش میکشند و باز هم کاری از دستمان بر نمیآید.
*خواب ابریشم: «فیلمساز در سال 1382 پس از بیست سال به مدرسهای باز میگردد که در سالهای انقلاب از آن فارغالتحصیل شده است. او که میخواهد با یادآوری گذشته سوالهای بیجواب خود را پاسخ گوید در مواجهه با دختران جوانی که با جسارت از خواستهها و آرزوهایشان میگویند تلاش میکند به فهم درستی از موقعیت کنونی آنها در جامعه دست پیدا کند.»
.
.
من هم میتوانستم
مثل تمام زنان
آینهبازی کنم
میتوانستم قهوهام را در گرمای تختخوابم
جرعهجرعه بنوشم
و وراجیهایم را از پشت تلفن پی بگیرم
بی آنکه از روزها و ساعتها
خبری داشته باشم
می توانستم آرایش کنم
سرمه بکشم
دلربایی کنم
و زیر آفتاب برنزه شوم
و روی امواج مثل پری دریایی برقصم
میتوانستم خود را به شکل فیروزه و یاقوت درآورم
و مثل ملکهها بخرامم
میتوانستم
کاری نکنم
چیزی نخوانم و ننویسم
و تنها با نورها و لباسها و سفرها سرگرم باشم
میتوانستم
شورش نکنم
خشمگین نشوم
با فاجعه ها مخالفت نکنم
و در برابر رنجها فریاد نزنم
میتوانستن اشک را ببلعم
سرکوب شدن را ببلعم
و مثل همهی زندانیها با زندان کنار بیایم
من میتوانستم
سوالات تاریخ را نشنیده بگیرم
و از عذاب وجدان فرار کنم
من میتوانستم
آه همهی غمگینان را
فریاد همهی سرکوبشدگان را
و انقلاب هزاران مرده را ندیده بگیرم
اما من به همهی این قوانین زنانه خیانت کردم
و راه کلمات را برگزیدم
سعاد الصباح

کافکا میگوید جهان آزادانه خود را در اختیار تو میگذارد تا حجاب از چهرهاش برداری، زیرا چارهای جز این ندارد. و این قابلیت "هنر" است که برای کشف جهان پیش رو به مدد انسان میآید و زنگار را از کلام و اندیشه میزداید.
در جهان دستاوردسالارِ امروز تلاش برای برخاستن و دیدهشدن چنان رواج یافته و امری بدیهیست که بروز هنر را در عبور از هنجارها و اخلاقیات میداند، "هنر برای هنر" و پرستش زیبائی مطلوب، آرمانی و كمال مطلق، بدون پذيرش هيچ تعهدي.
حال که اینقدر در مجاز به سر میبریم و زندگی را فیلتر شده به خورد مخاطب میدهیم، چگونه از عهدهی دیگرگونه نگریستن بر میآییم و خالقی میشویم برای خلق اثری بدیع؟! بهای این گونه زیستن و نگریستن چقدر است؟ چه کسانی قربانی چنین نوآوریهایی هستند و تاوان میدهند؟!
Photocopier فیلمیست اندونزيايي به کارگردانی Wregas Bhanuteja در سال 2021. روايتي دو ساعته با فيلمنامهاي دقيق و حسابشده كه مخاطب را به فضاي آشناي اين روزها ميبرد. داستانيست دربارهي اطلاعات و عكسهايي كه به شكلهاي مختلف هك ميشوند، از صاحبانشان سوءاستفاده ميشود و متهماني كه پيگرد قانوني ندارند. به خصوص اگر فرد متمول و با نفوذي، به نام خلق اثر هنري از اطلاعات كاملا شخصيِ افراد بهرهبرداری کند و هر راهي را بر كشف اسرار هنري خود ببندد. داستان با شرکت دختری بسیار باهوش در جشن دورهمی اعضای تئاتر كالج آغاز ميشود. مهماني دورهمي، رقص و استفاده از مشروبات الكلي و پخش صحنههايي از آن در شبكههاي اجتماعي، آنهم در جامعهاي مذهبي و سنتي، دختر را از بورسيهي مدرسه محروم ميكند و از خانواده طرد ميشود. از آنجا كه هر نوع توضيحي منجر به افشاي داستان ميشود از ادامهي آن چشم ميپوشم. اما تم اصلی داستان ماجرای سکوت کسانیست که از ترس آبرو سعی میکنند تجاوز به حقوق خود را نادیده بگیرند، که قدم اول را سوریانی دختر مطرود از خانواده و دوستان برمیدارد. سكانس دیدنی پاياني فيلم و شيوهاي كه آسيبديدگان براي احقاق حقوق خود اتخاذ ميكنند، تازه آغاز ماجراست.
- تتوی روی کمرت چه معنی میده؟
_"حتی توی تاریک ترین لحظات
تصمیم گرفتم مبارزه کنم."

پسربچههایی که بازی میکنند
میدانند تفنگ پلاستیکیشان چند نفر را نکشته است
و دختران روستا از روی سنگها شاد میپرند
بیآنکه بدانند از جاپایشان
درخت بلوط میروید
.....
بلوط برای پسرها فشنگ است
برای دخترها گردنبند
و برای پدر نان
اما برای مادر همیشه درختیست
که دستمال سبزش را به آن گره میزند
تا جنگ تمام شود! "مریم رحمانی"
1) روزهای دوری که در انجمنهای ادبی و گاه نشستهایی با محوریت شعر جنگ شرکت میکردم و برای تمرین و مشق بر اساس این مفاهیم شعر میسرودیم و در ویژهنامهها به چاپ میرسید، با این سپید کوتاه از شاعر کرمانشاهی و دوست صميمي دیگري از این خطه (فرشته رستمي) از نزدیک آشنا شدم، که اتفاقا يك قسمت از شعر معروفش "خوش به حال انارها و انجيرها/ دلتنگ كه شدند ميتركند" به نام اخوان در فضاي مجازي دست به دست شد؛ در صورتيكه اين شعر بلندي بود با مضمون دفاع مقدس! به هرحال اين آشناييها، رویکرد تکراریِ نشستهای ادبی و هفتگیمان را برایم کاری بس عبث جلوه داد و تلنگری شد برای ترک این فضا؛ شاید چون خود را راویان صادقی نمیدیدیم. به قول سعید بیابانکی " برای اینکه بگوییم با شما بودیم/ چقدر از خودمان داستان درآوردیم." ما فرسنگها از جنگ و مصائب بعد از آن دور بودیم و روایت آن را حق مسلم دوستانی دانستم که در بطن دلهرههایش، از دست دادنها و تاوانهاي سنگینش زندگي كردند و بارها و بارها مرگ را تجربه. کمکم به کمک آثاری درخشان در زمینهی جنگ، به تعاریف متفاوتی از آن رسیدم و نیز به این سوال تا همیشه بیجواب، که اصلا چرا میجنگیم؟ حتی تا امروز نيز با دقیق شدن در آثار ادبی اینچنینی و فیلمهای بسیاری که راوی جنگهای جهانی اول و دوم، جنگهای داخلی و سبعیت بیپایان بشر بودند، باز هم به پاسخی درخور نرسیدهام.
2) با معرفي دوست خوبمان فلسفههاي لاجوردي فيلم ديدني درخت ليمو را تماشا كردم. داستان مواجههي دو زن در دو سوي مرزي كه سياستمداران اين بازي را به آنان تحميل كردهاند. من با پيشذهنيتهاي ناخواسته و تلقينشده در تمام اين سالها با روايتي مواجه شدم متفاوت از آنچه ديده و شنيدهام. آزادي ظاهري زني اسرائيلي، همسر وزير دفاع اسرائيل، كه به قصد حفظ امنيتش در خانهاي مجاور زن تنهاي فلسطيني به بند كشيده شده است، تا وزير بتواند كار پروژهي ديواركشي بين يهوديان و مسلمانان را به پايان برساند، حتي به قيمت ريشهكن شدن تمام درختهاي ليمو كه حاصل عمر زن مسلمان محسوب ميشوند. هر دو زن در اسارت و تنهايي دركنشدني به سر ميبرند و كمكم تلاش براي كشف و برقراري ارتباط ميانشان آغاز ميشود و ديوار فرضي تعصبات را ناديده ميانگارند. درخت ريشه دارد و تمثيلي از انسان است، اما بايد براي حفظ امنيت اهداف اسرائيل و خانوادهي وزير، همهيشان از ريشه در بيايند، و هيچ دادگاهي نميتواند مانع اجراي دستور مقامات بالا شود. وقتي سلما، زن فلسطيني، براي طرح شكايت به دادگاه ميرود، هموطنانش يادآور ميشوند كه تصاحب زمين يك زن دغدغهي چندان بزرگي نيست، مردم آن سرزمين مشكلات جديتري دارند و سلما بايد بيخيال درافتادن با قدرتمندان شود. اما استقامت زن به عنوان فردي كوچك و ناديدهانگاشتهشده ستودنيست. كارگردان اين فيلم "اران ريكليس" در پاسخ به سوال "چرا به جای زیتون از لیمو استفاده کردید؟" اشاره ميكند كه:
"ـ وجوه سمبلیک درخت زیتون (نماد صلح) بیش از اندازه روشن بود. جنگ، صلح، شاخه زیتون... دوست داشتم رنگ بیشتری به فیلم اضافه کنم. یک فیلم تلخ و شیرین، لیمو تمام این ویژگی ها را در خود داشت. خوش بو است، ولی نمی توانید همین طوری از شاخه کنده و آن را بخورید. عاشق ترانه آمریکایی Limon Tree هستم و پیشنهاد کردم از نسخه شرقی آن در فیلم استفاده بشود."
3) با تماشاي اين فيلم و عطر ليمويش به ياد فیلم تاثيرگذار نارنگیها افتادم. داستاني كه در يکی از مناطق روستایی در آبخازیا (گرجستان) در بحبوحهي جنگ آبخازیا در سالهاي ۹۳–۱۹۹۲ اتفاق میافتد؛ جایی که کشاورزان استونیایی برای پرورش باغهای نارنگی سکنی گزیدهاند. با شروع جنگ اکثر استونیهای ساکن در منطقه به سرزمین خود بازگشتند، اما دو نفر از آنها در روستا باقی ماندند تا نارنگیهای فصل را برداشت کنند که در هنگام برداشت محصول خود با تبادل آتش بین دو گروه کوچک از سربازان جنگی روبهرو شدند. حضور طبیعت، سادگی جامعهی انسانی، اصرار برای ماندن و ريشهدواندن در خاك از يكسو و چنگ و دندان نشاندادن سربازان و مبارزان ردههاي بالاتر، تصاوير غمانگيز اما دلپذيري را خلق كرده است. هر دو داستاني ساده اما گيرا دارند كه شخصيتهاي به حاشيهراندهشده درصددند وراي تمام جنگها و اختلافها با ثبات و مقاوم بايستند تا به زبان مشتركي با يكديگر برسند و بذر اميد و صلح بكارند.
*عنوان برگرفته از شعر تياساليوت
**ترانهی قدیمی lemon tree از Trini Lopez
** ترانهي lemon tree از گروه Fools Garden

این روزها مدام تصاویر متحرک در برابر چشمهایمان جولان میدهند و کمکم در تار و پود حافظهیمان رخنه میکنند و تثبیت میشوند. تصویرهای ماندگاری که الگوی ذهنیمان شدهاند، الگوهایی از اندامی متناسب و بی نقص، چشمهای تیلهای رنگی، پوست و مویی شفاف و لبخندی که در امتداد صورت به ظاهر بیغم خودنمایی میکند. رقص، عشق، روابطی سیریناپذیر، بی پروا و بی حد و مرز، ثروت و هزاران سکانس بینقص از زندگی انسان! آرمانشهر همینجاست و راههای رسیدن به آن به عدد بشریت! کیست که از رویاپردازی گریزان باشد؟ زندگی همین لحظه است! دم را غنیمت بشمار! بزن به طبل بیعاری و به آنارشی بیسابقهی تاریخ دل بسپار. بگذار نیمهی پنهان جهان در سکوت رسانهای کمکم به انزوای جُذاموارش ادامه بدهد. شاید هر از گاه یک نفر پیدا شد، توی خواب راه افتاد، اشتباهی پردهای را کنار زد و راز این قصهی متعفن را برملا کرد؛ شاید لُمحهای در فضای ذهن بپیچد و به اندازهی دود شدن یک نخ سیگار، این جرقه به خاکستر منتهی شود. عصر سرعت سالنامهاش را تندتند ورق میزند و مسافران این برهه از تاریخ دچار سرگیجه از این ستون به آن ستون میپرند که دیرتر غرق شوند. چه تصویرها از بوسهها و هم آغوشیها، جهانگردیها و شکمبارگیها و عیش و نوشها دیدهایم. اما کاش باشد دستی برای بیداری موقت، که از سر اتفاق توقفی کوتاه در ایستگاه واقعیت داشته باشیم و گرم تعبیر خواب آشفتهمان بشویم.
"کفرناحوم" تلنگر هنرمندانه نیست، سیلی محکمیست به گوش خواب آلود ناهنجاریها؛ کرکننده است! برشی از زندگی دردمندانهی خاورمیانه، این محیط نامهربان با ساکنانش؛ این زخم علاجناپذیر که خورشید حقارت و درد درست از همینجا با افتخار طلوع میکند و شباهنگام خود را در آغوش مغرب یله میکند و تا صبح در گوشش نوشانوش میگوید. داستان پسرک دوازده سالهای که میداند فقرشان ناشی از حماقت و جهالت پدر و مادریست که جز زاد و ولد بسیار، دستاویز دیگری برای ادامهی زندگی منفورشان ندارند. دختر یازده ساله را برای تمدید اجاره خانه به آغوش پسر صاحبخانه می فرستند و جنازهی ناتوانش را تحویل میگیرند و خدا را شاکرند که اگر یکی را گرفته بلافاصله یکی دیگر را هدیه داده و مادر باز هم باردار است.
فیلم را باید دید و این هنر باید بر سر مخاطب آوار شود که میان این همه هیاهو زبان در کام گیرد و برای لحظهای سکوت کند. شعاع حماقت انسان و زندگی با کلیشهی "اگر خدا بخواهد" و "نشد چون خدا نخواست"، جماعت منفعلی را به تصویر میکشد که نهایت تعریفشان از مفهوم زندگی میشود: زندگی سگ است، چیزی بیارزشتر از لنگه کفش پسرک داستان!
زهرا محمودی
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
قیصر امین پور

"او چشمهی الهام آنان بود و زندگیشان را به رخدادی شگفتانگیز بدل کرد!"
انجمن شاعران مرده فیلم تحسینشدهای است از وین دایر، با بازی بینظیر رابین ویلیامز فقید.
"نانسی کلاین بام" نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی است و این رمان را بر اساس نمایشنامه تام شوالمن نوشته. داستان درباره معلم ادبیاتیست که با نگاهی نو و شیوهی تدریسی متفاوت، به مدرسهای پسرانه پا میگذارد. از زمانی که به دنیای شعر وارد شدم این فیلم را چندباری دیدهام و به تازگی رمان آن را خواندم که به نظرم مانند فیلم توانست حال و هوای خوشایند این کلاس درس را به مخاطب منتقل کند. از آن جا که مدتها در انجمنهای ادبی شهر حضور مستمری داشتم، تاثیر چنین نگاهی را در به ثمر نشاندن استعدادها بدیهی میدانم. به ویژه همین اندک علاقه به شعر و ادبیات را مدیون دو سه بزرگی میدانم که به خط خطیهای نوقلمانهی من مجال دیده شدن دادند.
شعرهایی که از شاعران بزرگی مانند والت ویتمن و ثورو و شکسپیر در کلاس آقای کیتینگ خوانده میشود، بی هیچ ملالی فضای ادبی دلنشینی را پیش رو قرار داده! معلم در شروع برای بچهها شعر میخواند و اصولیترین کتابهای درک شعر را که مدرسه وحی مُنزل میداند، زیر سوال میبرد و از منظری دیگر به شعر و ادبیات نگاه میکند. او فلسفهی زندگی را ساده میبیند و بر کلمه لاتین کارپهدیم بسیار تاکید میکند؛ دم را غنیمت بشمار!
شکوفههای سرخ را
همین حالا که میتوانی
از جا برچین
زمان کهن سال
آرام در گذر است
همین گل که کنون به روی تو لبخند میزند
فردا روز
عمرش فانی خواهد بود
خوب واضح است که عمر کاری چنین معلمی که در برابر سنتها و در کنار نسل نواندیش میایستد، چقدر کوتاه است، اما این شیوهی متفاوت تدریس، منبع الهام و تغییر رفتار دانش آموزانی خواهد شد که به هر حال فرزند زمانهی خود هستند و راه خود را خواهند یافت.
"شعری از آقای ا. ا. کامینز میخونم:
خود را بر رویا بیفکن
و گرنه تکرار سرنگونت خواهد کرد
(درختان ریشههای خویشتن اند
و نسیم، نسیم است)
به قلب خود مومن باش
حتی اگر دریاها شعله ور شوند
( و با عشق بِزی
حتی اگر ستارگان واپس روند)
گذشته را ارج بنِه
اما آینده را خوش آمدگوی
( و مرگت را در این جشن پیوند
به رقص وادار)
دنیا را به هیچ مگیر
با فرومایگانش و قهرمانانش!"