مشقِ مُدارا

هنوز ادامه داری

سه‌چهار روز پیش بعد از هفده سال در روستای پدری‌ام بودیم برای تشییع پیکر عموی دومم و بعد رفتیم به عیادت عموی بزرگترم که روزگاری مردی بود قوی‌بنیه و خوش‌مشرب که بزرگ‌ترین حسرتش نداشتن پسری بود که نامش را زنده نگه‌دارد. بعد از سه دختر پسردار شد اما پسر عمر کوتاهی داشت و تنها نشانه‌اش سنگ قبر آرزویی شد بر روی تپه‌ای بلند مشرف به خانه‌ی عموها که هم‌چنان از باد و باران در امان مانده است و خاطره‌ی داغی‌ شد شعله‌ور.

اگر حافظه مجال بدهد هرگز این عیادت یکساعته‌ی دردناک را فراموش نخواهم کرد. شاید دیگر نتوانم از خواندن قصه‌های عاشقانه‌ شبیه به چشم‌هایش و مضمون‌هایی مشابه آن لذت ببرم، وقتی چشم‌های ناامیدش را دیدم. آخرین بقایای کوهی که فرو ریخته بود و نگاه حیران و مبهوتی که در تقلای شناختن ما منجمد شده بود. تصویری که در ادراک نمی‌گنجد و ناتوانم از وصفش!

حق آدم‌ها نیست این‌گونه فرو بریزند و تمام شوند. حقش نیست با آن‌همه رنجی که سیزیف‌وار بر دوش کشیده، به بی‌اعتنایی خدایان و فراموشی دچار بشود. ما برگشتیم به زندگی تصنعی‌مان و او در دره‌ی نیستی در حال دست و پا زدن است، با چشم‌هایی که در ما جا مانده و آن سکوت قبلِ رفتن! آن‌هایی را که از چنین لحظاتی عکس می‌گیرند نمی‌فهمم؛ آن چشم‌ها در جان و ذهنم حک شده‌اند و هرچه می‌گردم در دنیای مجازی تصویری شبیه به آن را نمی‌یابم. به دنبال واژه‌ای می‌گردم که حق زندگی‌ پر حسرتش را، دستان پینه‌بسته‌اش را و قامت استوارش را در سایه‌سار درختان گردو ادا کند اما...

«چیزی که در بعضی احوال با خشونت بی‌اندازه ناسپاسی فرزندان [محسوب می‌شود] همیشه درخور ملامت نیست. این ناسپاسی فرزندان نیست، ناسپاسی طبیعت است. طبیعت پیش پای خود را می‌نگرد. طبیعت موجودات جاندار را به آیندگان و روندگان تقسیم می‌کند. روندگان رو به سایه دارند، آیندگان رو به روشنایی. از همین‌جا انحرافی حاصل می‌شود که از جانب پیران مقدر است و از جانب جوانان ناخواسته. این انحراف که در آغاز نامحسوس است، مانند هر جدایی که بین پیوستگان روی نماید، رفته‌رفته تندتر می‌گردد، شاخه‌ها بی‌آنکه از تنه جدا شوند از آن دور می‌شوند، این خطای خودشان نیست. جوانی به جایی می‌رود که شادی باشد، سوی جشن‌ها و روشنایی‌های درخشان، سوی عشق‌ها می‌رود. پیری سوی پایان. یکدیگر را از نظر گم نمی‌کنند اما به هم پیوستنی در کار نیست. جوانان سرد شدن زندگی را احساس می‌کنند، پیران سردی گور را.»

ص 947 جلد دوم / بینوایان

مرا به خاطر دل شکسته‌ام ببخش!