مشقِ مُدارا

روزها و آرزوها

به ته‌مانده‌ی تابستان نگاه می‌کنم که کار چندانی نمی‌شود کرد. مهر می‌آید و دوباره چهره‌های تازه از راه می‌رسند و بذر آشنایی و رفاقت کاشته می‌شود. اردیبهشت بود که نهادی خواست کلاس ادبیات و نوشتن داشته باشیم. شاید این دومین معاونت فرهنگی پیگیر و علاقه‌مندی بود که در مسیرم قرار گرفت تا حلقه‌ی اتصالی باشد برای دوستداران ادبیات. فراز و فرود ثبت‌نامِ محدود گذشت تا رسیدم به هفته‌ی اول تیرماه و در بدوِ ورود در نهایت ناباوری چندتا از دانش‌آموزان قبلی خودم را دیدم که صرفا از سر لطف و به خاطر دیدن نام من در این کلاس ثبت‌نام کرده بودند و تابستان بهتری را برایم رقم زدند؛ شروع یادگیری در فضایی متفاوت. سه‌شنبه‌هایی که در کلاس C8 طبقه‌ی سوم، دختر پانزده‌‌شانزده‌ساله‌ی درونم از هم‌صحبتی با ‌این دختران به وجد می‌آمد.

کتاب‌های خوانده نشده‌ی مربوطه، بالاخره فرصت دیده‌شدن پیدا کردند و شعر و داستان‌ کوتاه بود که در این روزها خلق شد. هر کدام فکری عمیق و تخیلی زیبا داشتند که می‌ترسیدند نشانش دهند، اما نوشتن آن‌ها را تشویق کرد به ابراز وجود، به آفرینش، بی‌ترس از داوری. اگرچه شلوغی بی‌دلیل زندگی، درس و کنکور و دلهره‌ی آینده مجال نمی‌داد دوره‌ی دیگری را شروع کنیم اما روز خداحافظی نشان‌مان داد می‌توان پیش از خاطره‌شدن قدر لحظه‌ها را دانست.

* روژین علاقه‌مند به آسترولوژی‌ست و سال پیش به هر بهانه‌ای از او می‌خواستم آموخته‌هایش را که بسیار درونی شده بود در کلاس با بچه‌ها به اشتراک بگذارد. او بیش از حد زلال و مهربان است. پایان سال تحصیلی نسخه‌ی دست‌نویس درس‌هایش را به من هدیه داد؛ می‌خوانم و می‌آموزم.

**سبا عکس ایگوانای دوماهه‌اش را نشان‌مان داد. گفت یک روز برای‌شان شعری از سهراب خوانده‌ام که "چرا در قفس هیچ‌کسی کرکس نیست!" و او به این فکر کرده چرا که نه! او هم می‌تواند مثل سهراب شاعرانه رفتار کند و با چرچیل_اسم ایگوانا_که دوازده‌ساعت در شیار نازک آفتاب می‌خوابد، طرح رفاقتی ماندگار بریزد. حتی تصور این‌که امثال چرچیل راحت توی خانه چرخ بخورند و بر فرض محال بمانند زیر دست و پا برایم رُعب‌آور است. گفتم سبا اگرچه شعر و ادبیات را زیبا می‌دانم اما متاسفم که این‌همه شجاع نیستم!

روزهای گذشته:

1400

1401 / 1401

1402